سهتایی نشستهایم روی جدول چشممان به سرازیری کنار هتل آنور چاهارراهست. مامان دستهگلها را خوابانده توی جوی خشک کنار جدول رویشان را با پر چادر مشکیاش پوشانده. اینجا تنها جاییست که مثل باقیِ زنها چادر سرش میکند. صبح بردمان گل فروشی سرخیابان. گل خریدن بلد نیستم. چها رنگ میخک برمیدارم، سفید، سرخ ، صورتی و زرد . گل فروش میچپاندشان بین یک کپه عروس صورتیِ ریز، پائینش را فویل میپیچد، با روبان زرد باریک پاپیون بیریخت کوچکی پایش میبندد، میدهد دستم. دسته گل ریحانه هم همین ریختیست با همین جزئیات. به چشممان خوشگلند اما. با افتخار دستمان گرفتهایم تا همین سربالایی. اما حالا مامان قایمشان کرده. شب قبل پاچ باقلا پوست گرفته، چند حبه سیر، یک مشت شوید خشک، زردچوبه ، فلفل سیاه. روغن حتی، همانطور خام در قابلمه را بسته گذاشته توی یخچال. توی چشمهایش با مداد بِل سیاه خط باریکی کشیده که تا صبح هالهای ازش باقی بماند. ابروهایش هنوز پر است، همینطور صورتش. سه سال هفت ماه و پنج روز است دست به ترکیبش نزده. حتی دو هفته پیش ، برای عقدکنان خواهرش. قرار است شنبه برود اُبری. گلها را قایم کرده، قایمکی سیگار میکشد، قایمکی داریم از خوشی بال درمیآوریم. دو روز پیش، آخرین سهشنبه نگذاشت از مدرسه غیبت کنیم، آخرین ملاقات را خودش تنها رفت، گفت عوضش پنجشنبه ما را مدرسه نمیفرستد. سهتایی با هم میرویم. صبح برایمان دوتا دسته گل یک شکل گرفته که حالا دارند زیر چادرش کف جوی خشک کنار جدول پائین لوناپارک میپلاسند. حسابش از دستمان در رفته مینیبوس باشیشههای رنگ شده چند بار سر پائینی بغل هتل را پائین رفته خانوادهها را به سالن ملاقات برده و برگردانده. نمیشناسیمشان، ما سهشنبهایها را میشناسیم. اما همهی ما، آن مالش دل را میشناسیم. وقت تماشای خانوادههایی که با دستهگل چشمشان به سرازیری آنور خیابان است. بهخاطر همین گلها را قایم کرده. طرفهای ظهر بالاخره بابا نمیدانم از کدام مینیبوس پیاده میشود. من و ریحانه گلها را از زیر چادر میقاپیم سمتش میدویم. میخک قرمز دستهای که دست من است خم برداشته. تهماندهی خط باریک توی چشمهای مامان شره کرده روی صورتش. دوربینی این لحظه - ظهر هجدهم اردیبهشت شصت و پنج - را ثبت نکرده که شادترین تصویر روزگار چاهار نفرهی ماست. بابا اما پشت شیشهی سالن ملاقات شفافتر بود انگاری . حالا به چشم من خاکستریتر از همیشه است. روزه است. حواسمان نبود دو سال اخیر همهی دوشنبهها و پنجشنبهها روزه بوده. باقالی قاتق میماند برای شام.
سالگرد آزادیاش از آن مناسبتهایی بود که دوتایی با هم حسابش را داشتیم و بهش تبریک میگفتم. اگر بود و این روزها با هم تلفنی حرف میزدیم یا هم را میدیدیم ، یادش میآوردم که هجدهم اردیبهشت همین روزهاست، میگفتم؛ امسال میشود سیسال. حتمن میگفت: « ما را به سختجانی خود ...»
No comments:
Post a Comment